حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم.»
گفتم : «والله این بسی خوش بود.»
حاتم ادامه داد: «غلام بیرون...