حکایت حمله اسکندر به ایران

حکایت حمله اسکندر به ایران اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران می گوید: کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و... 

داستان دیو و سلیمان

داستان دیو و سلیمان سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند. این دیوان، همان لشکریان نفسند... 

داستان دهکده ی میمون

داستان دهکده ی میمون روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطراف شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمون کردند و مرد هم هزاران میمون به... 

داستان انعکاس

داستان انعکاس پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟  پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید:... 

حکایت دعای مادر

حکایت دعای مادر روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب می رسد: آری! موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب می رسد: او مرد قصابی است در فلان محله. موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می رسد: مانعی... 

داستان زیبای “تو هوای بارونی”

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد... 

آخرین مطالب